شاید خلاف آمد طبع باشد اگر بگویم یکی از دلایل صحت ادعای فوق این است که ما به اندازه ای که "باید" توجهی به او نداریم و به عبارت بهتر، به اندازه ای که "نباید" به او بی توجهی می کنیم! ما به او بی توجهی می کنیم چون به خودمان توجهی نداریم. حافظ ستون فقرات فرهنگ ماست چون این موضوع در خودآگاه ما جایی ندارد و ناخودآگاه او را زندگی می کنیم. شبیه ماهی هایی هستیم که در آب زلال فهم حافظانه شنا میکنیم و بنا بر عادت همیشگی مان از اصل خود غافلیم. این که در این نوشته سراغ "خود خودمان" یعنی حافظ را می گیرم دلیل ساده ای دارد: بزرگداشت خودمانی حافظ در غیاب خودآگاهی ملی ما.
شب جمعه نوزدهم مهرماه هزار و سیصدو هشتاد و شش فرهنگسرای بانو، بی هیاهو و فروتنانه کار جالبی کرد و در قحطی یادآوری روز جهانی حافظ این مناسبت را بزرگ داشت. نه! گمان نکنید که این بزرگداشت بهره ای از تحلیل و نقد و بررسی داشت. نه در "طول" تاریخ و نه در "عرض" جغرافیای فرهنگمان نکته تازه ای درمیان نیامد، که اصلا کسی این وظیفه را بر ذمه خود نگرفته بود. تعدادی محدود گرد هم جمع شده بودند تا در غیاب آحاد یک ملت و شاید به نمایندگی از ناخودآگاه آن ها در یاد و شاعرانگی حافظ غوطه ای دیگر بخورند. همین و بس! البته این تجمع کوچک در خشکسال یادآوری خاطراتی اصیل به اندازه خود بسیار هم بزرگ است.
اتفاقا من هم برای شرکت در این مراسم دعوت شده بودم. این دعوت همانقدر راحت و دوستانه و بدون مقدمه چینی بود که خود مراسم! دوستی از من دعوت کرده بود تا به دیدن دوستان مشترکمان برویم. به نظر نمی رسید هیچ تمهید پیشینی در برگزار کردن آن نشست صمیمانه در فرهنگسرای بانو درکار بوده باشد. می شود گفت در آن مراسم حافظ در حد بهانه ای محترم برای برگزاری یک گردهمایی دوستانه تقلیل یافته بود. باز هم تاکید می کنم که در زمانه غوغایی خود فراموشی ها این بهانه جویی هم بسیار صمیمانه و قابل تقدیر است.
این را به حساب نق زدن های همیشگی روشنفکرانه نگذارید که باید آن را سوگنامه ای دردمندانه تلقی کرد: غفلتی ملی از واقعه ای که چند سالی است می آید و می رود و ما که در سرزمین آیین ها و بزرگداشت ها زندگی می کنیم هنوز آیینی در خور آن رند عالم سوز تدارک ندیده ایم. با بی توجهی و توهم مغرورانه ای که بر اطمینان ما از تداوم مالکیت بر حافظ دلالت می کند با روز جهانی بزرگداشت حافظ معامله می کنیم. گمان می کنیم: ما که او را داریم دیگر چه نیازی به تحلیل او و رابطه او با روح و حیثیت فرهنگی ماست؟! چه ضرورت دارد عمق سایه سنگینی را که او بر ناخودآگاه ما انداخته است اندازه گیری کنیم؟
تحلیل هر پدیده مستلزم درک فاصله با آن است. ما چون در این تصور وهم آسا غرقه ایم که با حافظ فاصله ای نداریم نیازی به تحلیل او حس نمی کنیم و در عوض فکر می کنیم که تنها کافی است باری دیگر نامی از او ببریم یا حداکثر تفالی به دیوان او بزنیم. حتی اگر ملتی دیگر ادعا کند حافظ به اوتعلق دارد، چنان که درباره مولوی این اتفاق افتاده است، بازهم گمان نمی کنم ککی غیرت فرهنگی ما را بگزد! البته به کاهلی و بی خیالی غیرت فرهنگی مان این وعده را بدهم که به هیچ وجه من الوجوه ملت دیگری نمی تواند چنین ادعایی کند، نه از جهت قومی، نه از جهت زبانی؛ نه بواسطه موطن یا مدفن حافظ هیچ قومی نمی تواند مدعی شود مالک اوست. شاید این هم یکی از مواردی باشد که او حق داشت مویه کند: "یا رب از مادر گیتی به چه طالع زادم"!
همان طور که گفتم حضور من در آن جمع دوست داشتنی خیلی ساده اتفاق افتاد. سه شنبه هفدهم مهر ماه سهیل محمودی را جایی دیدم. از او سراغ دوستان قدیمی را گرفتم. او خبر از جمع شدن آن ها در فرهنگسرای بانو داد و مرا هم به آن جا دعوت کرد. به ذوق دیداری پس از چند سال دوری کفش و کلاه همت و محبت شهرآلوده خود را مرتب و قصد زیارت یاران کردم. بی آن که بدانم چه چیزی در جریان است پا به سالن گذاشتم. دیدارها تازه شد؛ اما بعد... برنامه شروع شد! تازه فهمیدم که نیت ادای دین به "خود خودمان" است و قرار است در آیینه حیثیت فرهنگی مان، یعنی به زبان شعر، به حضرت خواجه سلام کنیم. من که اصلا حواسم به روز جهانی بزرگداشت حافظ نبود خوشحال شدم که می توانم در سایه صواب همت بلند دوستان گناه غفلت خود را فراموش کنم. نفهمیدم اما، میهمانان قرار است چگونه در تعظیم پیر بی پیر خمخانه فرهنگ ایران مشارکت کنند. هر کس آمد به او ادای احترام کرد و با شکسته نفسی ای که البته چیزی از سنگینی وظیفه مغفول مانده بازکاوی مدام حافظ نمی کاهد، گفت که او شخصی عظیم بود و افسوس خوران گفت که چیزی درخور او آماده نکرده است و ... تنها زخمه های کلام سهیل محمودی بود که به ذهن حاضران تلنگر می زد؛ او در تلاشی صمیمانه می کوشید بگوید که امروزه نیاز ما به حافظ چیست...
*
راستی چرا حافظ شناسنامه فرهنگی ماست؟ گیرم که این گونه باشد، حالا چطور باید این موضوع را حلاجی کرد؟ تا نیمه مجلس که حاضر بودم دیدم شاعران که میهمانان جلسه بودند با مسلم فرض کردن نقش مهم حافظ در شکل دادن فرهنگ ایران، تنها می کوشند با بیانی شاعرانه به فرض مسلم خود اشاره کنند. کسی چندان آماده نبود بگوید چرا حافظ مهم بوده است. راستی چرا ما باید شاعرانه حرف بزنیم؟ فکر نکنید معتقدم که باید در جلسه بزرگداشت شاعری چون حافظ جبر مثلثات و هندسه تحلیلی تدریس شود، لاجرم این قدرم عقل و کفایت باشد! اما فکر نمی کنم داشتن این توقع که به زبان فرهنگ گفته شود چرا حافظ "حافظ فرهنگ ایران" بوده است خواسته ای بعید و دور از ادب باشد. حافظ به همان اندازه که خاطر بزرگان این سرزمین را به عطر خودی عاطر کرده است فضای سینه مردم عادی را هم از خویش آکنده است، چندان که آنان نقش خود را در ضمیر او گم کرده اند. این حقیقت را البته که می توان و می باید مدلل ساخت. این وظیفه کیست؟ و چرا وظیفه ای چنین سترگ مغفول مانده است؟
با این قصد که حسابی کنار جام گذاشته، ادای دینی کرده باشم می کوشم به قدر بضاعت مزجات چیزکی بگویم تا از آن چیزهایی که می شود در این باره گفت شمه ای باشد. اول این که چیزی به نام شعر و شاعرانگی هست که ذهن و ضمیر و ساختار فکری ایرانیان را شکل داده است. حافظ اگر عالی ترین مثال این شاعرانگی نباشد بی شک یکی از عالی ترین نمونه های آن هست. شما هیچ سرشناسی را در تاریخ فرهنگ ایران سراغ دارید که شاعری نکرده یا در مضیقه بلاغت و فصاحت نثر به نقل شعر پناه نبرده باشد؟ اگر مطلق گویی و مطلق بینی شاعرانه را کنار بگذارم تا هزم و احتیاط عقلانی نویسی رعایت شده باشد باید بگویم اگر هم سرشناس ارزنده ای در تاریخ فرهنگ خود داشته باشیم که از شاعرانگی به بهره بوده باشد نادره ای خواهد بود کالمعدوم. این موضوع به اجمال به ما می گوید حافظ و فرهنگ ایران در شاعرانگی و شاعری فصل مشترکی دارند. درواقع حافظ رسانه ای را برای بیان "خود" استخدام کرده که اصیل ترین رسانه فرهنگی این سرزمین بوده است.
چرا و چگونه شعر اصلی ترین رسانه فرهنگی این خاک بوده یا شده است؟ از این جا شروع کنم که ملت ما در طول تاریخ پیش از اسلام خود هرگز به عنوان ملتی خالق اثری ماندگار در عرصه ادبیات و شعر شناخته نمی شده است. ما نه اوپانیشاد داشتیم و نه ایلیاد و اودیسه و نه مناظره ای بین بزها و نخل هامان ثبت کرده بودیم. خط میخی ما عاریتی از ملتی دیگر بود، گرچه زبانمان از خودمان بود. ملت ما به اسلام تشرف یافت اما برخلاف دیگر ملل از جمله مصریان با آن تاریخ طولانی، زبان خود را حفظ کرد، گرچه باز الفبای دیگران را برای نوشتن زبان خود پذیرا شد. این ملت با حفظ زبان خود و پذیرش الفبایی دیگر، اما، خالق آثاری جاودان در ادبیات و خاصه در شعر شد. ملتی که شعرابتدایی اش چیزی جز وصف طبیعت نبود با همت هفت ستاره بی زوال شعرش به شرح هجران از خدای همه چیز از جمله خالق عشق مبدل شد. اگر از طبیعت هم سرود آن را جلوه ای عاشقانه دید. این تبدیل اتفاق افتاد تا اتفاقا این شاعران با مردم عادی حرف بزنند و آموزه ها و حکمت ها و دریافته های خود را با آنان درمیان بگذارند. به این ترتیب شعر آیینه ای شد از آن چه ما بودیم.
شعر را از خطاطی بگیرید، از موسیقی حذف کنید، معماری و عرفان را از آن محروم کنید و بعد حساب کنید از میراث فرهنگی ما چه بر جای می ماند. ما آن قدر در شعر و فنون آن پیش رفتیم که عروضمان قالبی شد برای کمیت یافتن قواعد شعری. عروض چیزی است مثل نت نویسی در موسیقی عقلانی شده غرب، حال آن که مثلا شعر بسیاری از ملل دیگر از جمله اروپاییان هنوز بر بنیاد هجاها استوار است. به همین دلیل است که کوچکترین سکته در شعر فارسی فهم و ذم می شود حال آن که همان سکته براحتی می تواند در قالب شعر هجایی نادیده انگاشته شود. ما با کلام تقریبا همان کار را کردیم که غربی ها با آهنگ و نوا کردند. ما قالبی گریز ناپذیر برای بیان شعری ساختیم چون این شعر مهمترین چیزی بود که می توانستیم با آن "خودمان" را بیان کنیم. "بیان خود" مهارتی چندان مهم بود که نمی بایست دست کم در صورت خدشه بردار باشد.
این همه ماجرا نیست. شعر از این که صرفا صورتی فرهنگی باشد فراتر رفت و فهم ما را از هستی تحت تاثیر قرار داد تا به آن جا که می توان گفت درک ما از دنیا درکی شاعرانه است، همان نظام ادراکی ای که در عرفان عامیانه تجلی یافته است و همان که در یک کلام می توان آن را رندی گری و درویش مسلکی نامید. حتی تعارفات این ملت را نباید کاملا با اغراق های شاعرانه غریبه دانست. مثلا یکی از مصادیق بی ادبی در فرهنگ ما دم زدن از "من" و کارهایی است که "من" مرتکب شده است. این انکار "من" ریشه در همان فرهنگ قلندرانه و رندانه دارد؛ همان فرهنگی که جز با شعر قابل گسترش و توجیه پذیر نبوده است. آبشخور نگاه عرفانی عشق است و هجران از یار ازلی و ابدی، سوگی جانسوز است که جز با شعر قابل بیان نیست.
"عرفان و شعر"، نه تنها در زبان و ادبیات و خط و خطاطی و موسیقی بازتولید شده است، بلکه تمامی صور فعالیت های هنری و آیینی ما را شکل داده، آن ها را برساخته است. حافظ در این هر دو در اوج بود. در میان ملل مسلمان کدام ملت را سراغ دارید که عرفای بزرگش از شاعرترین های آن ملت بوده باشند و شاعر ترین شاعران آن از عارف ترین عارفان آن ملت بوده باشند؟ شعر را از عرفان بگیرید و آن گاه ببینید چقدر صدای آن را می توانید بشنوید. ما بدون شعر نه فقط الکن می بوده ایم که بدون شعر نقاشی هایمان هم نامفهوم و نادیدنی می شده است و این یعنی که ما بی شعر چشم هایمان هم بی سو و دست کم کم سو می شده است. اگر شعر را از معماری بگیرید، واقعه مشابهی رخ می دهد: استوارترین بناهای ما هم به زینت شعر استحکام داشته اند. موسیقی ما در تناسب با بحور شعر فارسی شنیده شده اند. از همین روست که ما موسیقی بی کلام را نفهمیده بودیم. حافظ چرا این قدر به گلبانگ خود را ه حجاز و عراق می زد و یادگاری می ساخت که جاودانه در این گنبد دوار بماند؟ او دیروز و هر روز را با گره زدن فهلویات و آیین مهری از یکسو و اعتصام ولایت و روایات قرآنی به هم پیوست و کاری را که شیخ شهاب الدین به انجام آن کمر همت بست در عرصه شعر به انجام رساند. او تاریخ ما را پیوسته کرد.
دوم آن که حافظ بسیاری از اسطوره های ایرانی را از سیاوش و جمشید گرفته تا پیر مغان در قالب فهم هرروزه از هستی ریخت و گرچه هیچ گاه خود را متحمل زحمت سی ساله برای پاسداشتن جانمایه های فهم ایرانیت معرفی نکرد تا مبادا گرد فخرفروشی بر دامنش بنشیند، بسیاری از آن مشقات را نه برای دریافت دینار زر از سلطان محمودها بلکه به حرمت هستن ایرانی، زیست. جمشید و کیقباد او کمرنگ تر از روایت های خراسانی دهگانانه نبوده اند؛ سوگ سیاوش او اگر نه دردمندانه تر از روایات دیگر، دست کم به همان اندازه اشک آشنا بوده است. بی آن که منتی بگذارد اساطیر ایرانی را نه در قالب اساطیر که در تمثلی واقعی به خاک و خل کوچه و بازار زندگی روزمره آغشت. او مغبچه را آن قدر واقعی تصویر کرد تا بتواند تا روزگار ما زنده بماند.
آخر کلام این که مردم ما چرا دیوان دیگری را برای تفال زدن جز دیوان او انتخاب نکرده اند؟ و چرا بسیاری از اشعار او ضرب المثل های جاری بر زبان مردم شده اند؟ این ها همه از آثار حافظ برآمده است اما خالق این آثار چه خصوصیاتی داشت؟ حافظ تجسم و تجسد خصوصیات بنیادین مردم عادی بود. او مثل همه مردم کوچه و بازار نماینده احساس بی قدرتی (powerlessness) است. نه فقط خود او که حتی پیر او هم "زر و زور" ندارد. احساس بی قدرتی موقعیتی است که در آن مردم خود را فاقد اثرگذاری می بینند. مردم عادی در عین حال به دنبال موضع و جان پناهی می گردند تا عزت نفس آن ها خدشه بر ندارد. حافظ این موضع را سراغ می دهد: تقدیر ازلی. او طوطی است که در پس آینه نگاهش داشته اند و او تنها بازگو کننده آن چیزی است که استاد ازل گفته است. این در عین توجیه بی قدرتی اصالت کردار او را تایید می کند. در این جهان پیر و بی بنیاد که تدابیر همه نقش برآ ب است دیگر انسان بی قدرت چه باید بکند؟ چون حسن عاقبت نه به رندی و زاهدی است پس بهتر است انسان کار را به عنایت رها کند، چه مامنی ایمن تر از این؟ او عالیجاهانه در بند کسی می شود که لطفش دائم است و نه گاه به گاه و از این رو غلام همت کسانی می شود که از هرچه رنگ تعلق می پذیرد آزاد اند. این آزادی تعلیق در محال نیست بلکه در جایی که هرکس از آن برداشتی دارد، در آرزوها و آرمان ها، تعین می پذیرد. این جا، جایگاه عشق است، همان جایی است که حافظ می گوید از همان روزی که دربند آن بوده آزاد است. هرکس از عمق وجود سراغی از این کس و این جا دارد.
این آزادهْ در نظر، درعین حال عملا محکوم به قدرت حاکمانی است غیر قابل اعتماد. اگر این واقعیت را برنمی تابی می توانی باید کاری ناممکن کنی: باید قضا را تغییر بدهی. از همین روست که او با حفظ مواضع هرگز به قول و عمل عسس ها و محتسب ها مومن نمی شود، و رندانه، از ایشان خرده می گیرد. او نه فقط به خاطر بی قدرتی در موضعی قرار دارد که بتواند نمادهای زور را تقبیح کند که برای نقد دیگر نمادهای نکوهیده نیز موضع مناسبی برمی گزیند.
حافظ، این پیر بی پیر، مثل مولانا دلداده "شمس" معینی نبود، و در فتنه زار آخرالزمانی دوران خود با مدد خضر طی طریق و در پناه پیر دردی کش بی زر و زور خود سلوک کرد تا براحتی بتواند ریا و سالوس خرقه هایی را که مستوجب آتش می شوند برملا کند؛ گرچه بر زاهدان و شریعتمداران شهر می تاخت قرآن را با چارده روایت از بر می خواند و نکات حکمی را با لطایف قرآنی در هم می آمیخت. او خود را به ایمانی غیر متظاهر و بی نیاز به استدلال مزین می دید، مثل همین مردمی که می توانند امامشان را در ماه ببینند و هیچ از طعنه بدخواهان بد به دل راه ندهند، و از این موضع به شکاکان می تاخت. او حتی خطر سیاحت و جهانگردی را بر وضع بی مثال شیرازش ترجیح نداد و آب رکن آباد و هوای مصلی را با زمزمه زاینده رود و بادگیرهای یزد معاوضه نکرد؛ باوجود چون می دانست در ازل پرتو حسن یار از چه مشرقی تابیده است، با ایقان و ایمانی کامل حدیث آرزومندی را ثبت و ابراز کرد.
حضرت خواجه خصائل و آرزوهای همین مردم کوچه بازار را زیست و آن ها را در قالب گوهرتراشانه کلامش قاب گرفت و جاودانگی شان را تضمین کرد. هم از این روست که هرکس متناسب با حال خود در آیینه شعرهای او "خود خود" و همه آرزوهای فردی و جمعی خود را دیده است. این یقین مستغنی از تحلیل است و شاید دقیقا به دلیل همین استغنا باشد که خطر استحاله تهدیدش می کند. این استغنا در دنیای شدیدا متحول امروز همعنان و همزاد نیازی جدی است. ما نیاز داریم حافظ را بازخوانی کنیم چون نیاز داریم "خود خودمان" را در خودآگاهمان حاضر کنیم. براستی این بازخوانی وظیفه مدام کیست؟ و چه کسی است که این وظیفه بر عهده او نیست؟
دکتر عبدالله گیویان* بگذارید خیلی مختصر و در همین ابتدا پاسخ پیشنهادی خود را با شما درمیان بگذارم. بله حافظ شناسنامه فرهنگی ماست.
کد خبر 33929